۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

تصویر آخر

در یک صبح ابری و زیبای خرداد؛

دلتای سبز و کوچکم را ترک کردم،

در حالی که سپید رود، پر آب و زیبا در بستر پهناور خود جاری بود و قطرات ریز باران جسته و گریخته در آن می ریخت.

در هوایی که زیبا تر از آن را ندیده بودم.

در حالی که بادامهای نورسته تمام باغهایش را سبز کرده بودند و شالیزارهایش آینه آسمان شده بودند.

گرده های صنوبر در تمام شهر مثل عروس های دریایی آرام و با وقار به این سو و آن سو می رفتند و توت های شیرینش رسیده بودند.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

یک روز اردیبهشتی
من در سی سالگی تمام و چند ماه هم افزون بر آن اینجا در خانه ام نشسته ام
دلم نمی آید که نگویم در خانه دنج و آرامم
با آهنگی از فیلم سیلاس
و با آهنگ های قدیمی ایتالیایی که این روزها دوباره پیدایشان کرده ام
؛
راستش بچه که بودم بچه خوبی نبودم
نه اینکه شیطنت و شلوغی داشته باشم نه؛ که ای کاش داشتم
و نه اینکه آرام و مودب بوده باشم؛ که ای کاش بودم
بچه ای بودم تخس و بد ذات
لجوج و زورگو
افسرده و غمگین
با رفتارهای ناشایست و پنهانکاریهای رذیلانه
حوصله سر بر و بی جنبه
همه اینها را یادم می آید
از کودکی که گذشتم مقداری از رذالت هایم کم شد و به غم و افسردگی ام افزوده شد
هنوز نقاشیهای بی شمارم را از کلبه چوبی که در میان جنگلی دور در ذهن ساخته بودم به یاد دارم
تمام جزئیات کلبه را موبه مو میکشیدم
برای خودم خانه ای ساخته بودم تا در هجوم اندوه به آن پناه برم
به خلوتش، به آرامشش
؛
جوان که شدم در 18 سالگی فکر میکردم هزار سالم است و بار زندگی پیرم کرده
نه اینکه زندگی من چیزی ورای زندگی های دیگر بوده باشد و یا نه اینکه من سختی های ویژه ای را تحمل کرده باشم؛ نه
شاید تفاوت در این بود که من به هر چیزی بیش از آنکه باید می اندیشیدم و در بحرش می رفتم
؛
فکر میکنم آن سالها که میگویند اوج جوانی برای من در کنج اتاق کوچک و دلگیرم در خانه ی پدری گذشت
تمام سالهایی که خود را در کنج آن خانه حبس کردم تا دنیا را نبینم و آدمهایش را
و تمام دنیای من شد کتابهایم
جهانی بزرگتر از شهر کوچکم
جهانی که در آن یک روز در گرمای خوزستان احمد محمود بودم و یک روز در سرمای برادران کارامازوف
جهانی که مرا به آمریکا میبرد و به سالهای دور داستانهای فالکنر
و به دنیای سلینجر که حقیقتا خیلی دور بود و خیلی نزدیک.
بی هیچ محدودیتی
بی هیچ مرزی
در اروپای دهه 60 میلادی سفر میکردم و با این همه در کنج اتاق کوچکم بودم در شهر کوچک ساحلی ام
و ویزای من برای سفر به تمام نقاط جهان نمایشگاه کتاب تهران بود در اردیبهشت هر سال که با چه شوقی برای گرفتن این ویزا می شتافتم!
؛
دیروز در کوچه های شهرک که قدم میزدم چند دختر بچه 7-8 ساله را دیدم که با لباسهای مدرسه در پارک بازی میکردند،
بعد از سرسره سر خوردند و با دستان باز به طرف مادرانشان دویدند
مادرانشان
مادرانشان خیلی جوانتر از من بودند
اما من هنوز همان دختر بچه بودم!!!
پنهان از تمام مردم در لباس زنی سی ساله پنهانی در شهر قدم میزدم.

۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

حقیقت ناب


آن ماهی را ببین روی دریا

که چه آزاد است

ببین چه زیباست

پولکهای رنگی اش را ببین که زیر نور آفتاب می درخشند

در این دریای زیبا، تن به آب زده

ببین؛ همه دارند با دست به همدیگر نشانش می دهند بس که زیبا و دل انگیز است

اما

؛

آن ماهی مرده است

موجها تن بی جانش را به بازی گرفته اند

آن ماهی منم

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

زندگی در لحظه


دلم میخواهد یک بار دیگر

در یک ظهر تابستانی

زیر سایه درخت نارنگی

روی زیراندازی نازک

در آن حیاط بنشینم

و طعم اسکیموهای بی نظیری را که مادر درست می کرد

مزمزه کنم

اَزگیل و آلوچه بخورم

و با هسته هایش مارمولک ها را نشان بگیرم

دنبال سنجاقکی روان شوم و بگیرمش

به چشمهای بزرگ و رنگی اش نگاه کنم

و انگشت کوچکم را لای انبرک های دهانش بگذارم تا گازم بگیرد

و تمام این لحظات با صدای زنجره ها همراه شود

و من کودکی باشم که فقط در لحظه است و از پیش و پس، هیچ خبر ندارد

نه بار خاطرات تلخ و شیرین را یدک می کشد و نه در امید و اشتیاق یا اضطراب آینده است.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

دلتنگی


عصر زیبای تابستان است.

تمام خرداد گذشت و من از شهر کوچک ساحلی ام دور بودم.

تیر می گذرد و من باز هم از دلتای سبزم دورم.

 

دیگر حواسم به خودم نیست. حواسم به هیچ چیز نیست. بوی شرجی را از این راه دور بهتر می فهمم تا بوی هوای این خانه را.

رنگ دریا را در این ظهر داغ تابستانی بیشتر به یاد دارم تا رنگ لباسی را که تنم است.

و گوشم از صدای زنجره ها پر است.

تمام روز تصویر ایوان دنج خانه، باغچه آب پاشی شده، پروانه ها و پرستو ها...

تمام شب صدای جیرجیرک ها و بوی تند شمعدانی ها.

رنگ زیبای آسمان در صبح دم کرده و شرجی و گرم تابستان.

تپش نبضم را روی خط تابستان هر لحظه و هر روز حس میکنم، می شمرم.

بوی مرداب می آید. بوی نی زار های مرطوب.بوی بلال. بلال تازه چیده، بلال شیری.

تنم را به آب می زنم. یک آب تنی حسابی در یک عصر تابستانی. و بعد یک برش هندوانه با نان و پنیر، در حالی که موهایم هنوز خیس است و پاهایم شنی...

 

شهر من؛

من دور از تو مجنونم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

کافه قنادی


در روزهای کودکی من در شهر کوچک ساحلی ام دو کافه قنادی بود.

یکی از آنها که در مرکز شهر بود، کافه ای بود نسبتا مدرن، البته مدرن از نوع قبل از انقلابی اش. فضای داخلی آن دنج و دوست داشتنی بود با پاسیونی که تنها نورگیر آن کافه ی تاریک بود. دیوارهای تا نیمه چوبی اش از عکس شهرهای بندری آمریکا پوشیده بود. فضای آن بیخودی بزرگ بود و میز و صندلی ها با فاصله ی بسیار زیاد از هم در آن چیده شده بودند. صاحب کافه پیرمردی دائم الخمر اما بسیار مودب و با اخلاق بود.

در آن زمان بستنی ها را در قالب چند اسکوپ در ظرف های پایه دار میریخت که برای ما بسیار شیک می نمود و هر وقت بستنی را جلوی ما می گذاشت با تعظیمی کوچک می گفت امر دیگری ندارید خانمها؟ و ما تشکر میکردیم و از رفتارش کیف می کردیم.- من و دوستم که در دوره نوجوانی گاهی به آنجا می رفتیم، هر چند پدر و مادرم ممنوع کرده بودند اما ما پنهانی به آنجا می رفتیم- در ویترین قنادی اش چند مدل شیرینی روغنی و کشمشی که انگار همیشه و همیشه همان شیرینی ها آنجا بود. گاهی تلوتلوخوران سر میز ما می آمد و می گفت شیرینی میل دارید؟ و ما جدا پیشنهادش را رد می کردیم.

کافه اش خلوت بود. به ندرت مشتری داشت. شاید گاهی دختر و پسری برای لحظه ای خلوت در آن روزهای شهر آنجا را جای مناسبی میدیدند، اما اغلب خلوت بود.

با مرگ پیرمرد صاحب کافه، فرزندانش آنجا را فروختند و تبدیل به مغازه دیگری شد.

کافه قنادی دیگر که در محل ما بود یک کافه قنادی کاملا سنتی بود- که هنوز هم همچنان به قوت خود باقی ست- صاحب آن یک سید پیر بود. البته آن روزها خیلی پیر نبود. بسیار مهربان و ساده.

در ویترین قنادی او هم همان شیرینی ها بود اما پیرمردهای محل گاهی از او خرید می کردند و من خودم چند باری دیدم که سینی شیرینی های جدید توی ویترین گذاشت. با این حال ما هرگز از او شیرینی نمی خریدیم مگر در ماه رمضان از بامیه های خوشمزه اش. ما به آنجا میرفتیم تا از بستنی و یخ در بهشتی که خودش درست می کرد بخوریم.

کافه قنادی او یک مغازه مستطیل دراز بود، بیشتر شبیه یک راهروی پهن. یک سر مستطیل درب ورودی بود که به قسمت مرکزی بازار باز می شد و ویترین مغازه هم در همان قسمت قرار داشت و در سر دیگر مستطیل دری بود که به کوچه پشتی راه داشت. یخچال های بستنی هم در همان انتهای مغازه نزدیک آن در بودند. مابقی فضا میز و نیمکت های چوبی بود که در دو طرف راهرو چیده شده بود. درست همان میز و نیمکت های چوبی مدرسه.

و ظرف هایی که در آن بستنی می ریخت همان کاسه های ملامین خانگی بود. کاسه ای نارنجی. و یخ در بهشت ها را د رلیوان های ساده ی بلوری می ریخت. اما ما بستنی خوردن در این مغازه را بسیار دوست داشتیم چون در آن زمان بسیار کوچک بودیم و هنوز جهان های تازه، کافه های بزرگ و طعم های نو را کشف نکرده بودیم.

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

یک شب سرد در اسفند 1388


دیشب که داشتم از سه راه جمهوری برمیگشتم، توی اتوبوس اتفاق نادری افتاد. من هندزفری گوشم بود و داشتم ابی گوش می کردم، توی ملاصدرا بودیم که خانم بغل دستیم رو کرد به من و گفت: "همیشه این گوشه های انگشتامو می کنم" و گوشه های انگشتاش رو بهم نشون داد.

چهره ی دلنشینی داشت. چهل و اندی میزد. آروم و متین و مهربون، درست مثل معلمهای ابتدایی. چهره و صدای فوق العاده آرومی داشت. صداش رو البته ضعیف می شنیدم چون هنوز رغبت نکرده بودم هندزفریم رو از گوشم در آرم.

و اساسا عادت ندارم که در هیچ سفری چه کوتاه چه بلند، چه داخل شهری چه حتی تهران شمال، با همسفری غریبه وارد گفتگو و آشنایی بشم.

ادامه داد که" این عینکم که تازه خریدم میزنم به چشمم که بهتر ببینم گوشه های انگشتامو" و بعد عینکش رو درآورد و بهم نشون داد.

دوربین و نزدیک بین توامان بود. لبخند کمرنگی رو لبام بود، یعنی خودم فکر می کردم که باشه. نمی دونم اون هم لبخند منو می دید یا نه! به هر حال داشتم سعی می کردم که بهش لبخند بزنم و مدام سرم رو به نشونه ی تایید تکون می دادم که یعنی دارم حرفاتو می شنوم.

بعد گفت: " تنها چیزی که امروز خوشحالم کرد این بود که پسرم بهم زنگ و زد و گفت دانشگاه قبول شده". بعد مفصل از قبولی پسرش، از لیست ذخیره ها ، از شانسش و از اینکه کاردانی بوده و حالا کاردانی به کارشناسی قبول شده برام توضیح داد.

دیدم خیلی سخت حرفاشو می شنوم منم هندزفری رو از گوش چپم که طرف اون خانوم بود در آوردم ولی ابی همینطور داشت توی گوش راستم داد می زد. یه کمی صبر کرد و گفت: " صبح ساعت 6 از خونه میزنیم بیرون، ساعت 11 شب میرسیم خونه، تا یه لقمه غذایی بخوریم از خستگی خواب میریم دوباره فردا هم مثل هر روز".

خیلی به خودم زحمت دادم و از ابتدای گفتگوی یکنفره مون سکوت رو شکوندم و گفتم:" کارمند هستید؟" گفت:" آره، صبح میریم شب برمیگردیم. دیشب برگشتم بهشون گفتم من دیگه براتون غذا درست نمی کنم. همین که میرم سر کار پول درمیارم بسه دیگه، دیگه خودتون باید غذا درست کنید." و بعد داخل پرانتزی یادآور شد که شوهرش فوت کرده. متأثر شدم، گفتم خدا رحمتشون کنه ولی اون اصلا حواسش نبود. داشت از پسراش می گفت که با این حرفش پا شدن رفتن تو آشپزخونه و چه غذایی پختن!!! با اشتیاق از آشپزی پسراش حرف می زد. با اینکه مدام داشت حرف می زد ولی اصلا به نظرم آدم حرافی نمی اومد. خیلی هم جذاب بود.

بعد ابراز نگرانی کرد از اینکه پسرش قراره بره دانشگاه زنجان. بهش دلگرمی دادم که" غصه نخورید زیاد سخت نیست منم اینجا دانشجو ام. از شمال اومدم اینجا".

براش جالب شد و سوالای تکراری رشته و دانشگاه و خوابگاه رو ازم پرسید ولی جواب دادن بهش برام لذت بخش بود.

کمی که گذشت برای اینکه نهایت سعی ام رو در مورد برقراری ارتباط با یک غریبه اون هم از نوع همسفر خط واحدش کرده باشم پرسیدم "همین دو تا پسر رو دارید؟"

با آرامش جواب داد:" سه تا بودن. یکیشون پارسال تصادف کرد" بعد همینطور نگام کرد تا من بقیه جمله ش رو حدس بزنم و من هم همینطور مات نگاهش کردم تا شاید جمله ش رو یه جور دیگه تموم کنه، نه اونطوری که من حدس میزدم.

ادامه داد" یه ضربه به اینجاش خورد" و دستش رو برد روی سمت راست پیشونیش، "همون لحظه تموم کرد. 26 ساله ش بود."

دیگه حالم دست خودم نبود. دیگه وارد زندگیش شده بودم. اشک تو چشام جمع شد، خانومه با آرامش ادامه داد" یک سال گذشته ولی هنوز یادم نرفته" بی اختیار گفتم هرگز فراموش نمیشه" بعد متوجه شدم که مثل دیوونه ها دارم این جمله رو تکرار می کنم و اونقدر اشک تو چشام پر شده بود که نگاه متعجب خانومه رو تار می دیدم. بعد گفتم " اصلا می دونید چیه ، انگار این جای خالی هر روز بزرگتر و بزرگتر میشه" این رو که گفتم صدام بدجوری می لرزید.

خدا رو شکر که به پل مدیریت رسیده بودیم و خانومه می خواست پیاده شه. گفت:" وای تو رو خدا ببخشید شما رو هم یادتون انداختم، ناراحتتون کردم" خودمو جمع و جور کردم تا از یه دل سیر گریه کردن جلوگیری کنم. باهاش خداحافظی کردم اما ازش جدا نشدم. یه جور بدی به غصه اش گره خوردم. یه لحظه برای همیشه زنی شدم که همسرش فوت کرده و پسر 26 ساله اش، سال پیش توی تصادف مرده و حالا دو تا پسر داره که یکیش برق دانشگاه زنجان قبول شده و مدام گوشه های انگشتش رو می کنه.